باج

یه چیزی واسه خودم!

باج

یه چیزی واسه خودم!

دایی ممد

دایی ممدم از اون مردای خیلی خوش قیافه و خوش هیکل بود. دردونه مادر بزرگم بود و تو خانواده واسه خودش برو و بیایی داشت. بچه که بود عاشق سنتور بود و اینقدر گریه و زاری کرد که عزیز جون(مادر بزرگش) رفت و واسش یه سنتور خرید و دایی ممد با رفیق جون جونی و همسایه دیوار به دیوارشون، جمال وفایی، شروع کردن رو پشت بوم خونه تمرین ساز و آواز کردن. بدون اینکه کلاس بره و معلم داشته باشه و نت بدونه،...... سوز صدای سازش آدمو به گریه می انداخت. همینکه از سربازی برگشت مادر واسش زن گرفت. دختری که سر عقد فهمیدن هفت سال از خودش بزرگتره. دایی از سر سفره عقد بلند میشه و میگه نمی خوام. اما با تشر مادر که " بتمرگ سر جات، دختر مردم رو بی آبرو نکن" عروسی سر می گیره و دایی بیست ساله ما متاهل میشه. صبحها می رفته اداره و شبها فکل کراوات می کرده و می رفته کاباره. تقریبا برای همه خواننده های قبل از انقلاب سنتور زده. زنش یه زن مومن و صبور و مظلومه و یکی از اون آدماییه که تو زندگیم واسش ارزش زیادی قائلم و بی اندازه دوستش دارم. از اون زناییه که نسلشون منقرض شده. تسلیم محض بودن و اطاعت بی چون و چرا از مردش غیر قابل باوره. همه می دونن که اولین اسمی رو که تونستم تلفظ کنم "ننایی" (زن دایی) بوده و هنوزم به همین اسم صداش می زنم. اینقدر تو فامیل عزیز بود که حتی بچه دار نشدنش هم خدشه ای به محبتش در دل مادر شوهر و قوم شوهر که همیشه "عروس" صداش می زدن وارد نکرد، بسکه نجیب و معصوم بود.

دیروز رفتم به دیدنشون. اینقدر از وارد شدن تو محله ای که سالای کودکیم در اونجا گذشته هیجان زده شده بودم که تو کوچه بن بستشون ایستادم و قبل از اینکه زنگ بزنم ، زل زدم به در خونه ای که زمان بچگیم با شور و شوق می کوبیدم بهش و داد می زدم: ننایی، ننایی، در رو باز کن.
همه چیز همونجور بود به غیر از زنگ خونه که تازه تصویری شده بود. دایی با باطری توی قلبش و ننایی با قند و فشار خون و ناراحتی قلبیش کنار هم و روی تختی که تو آشپزخونه گذاشته شده زندگیشون رو می گذرونن. از چشمای درشت و مشکی و موهای فرفری و پوست سفید دایی ممد تنها توده ای چروکیده به جا مونده و از ننایی که به فرز بودن و کدبانویی شهره بود یه مشت استخون زیر پوستی تیره و بیمار که حتی قدرت یه استکان شستن هم نداره. اما هنوز هر دو به شدت با نمک و حرافند. دلم نمی اومد از پیششون تکون بخورم. اینقدر از خاطرات گذشته و جوونیاشون واسم گفتن که مست شدم. ننایی اما اینبار، بدون ترس و خجالت، از ظلمایی که تو زندگی بهش شده بود هم گفت و دایی رو خجالت زده کرد.
دیروز با تمام وجودم بی رحمی و کوتاهی زندگی رو لمس کردم و اینکه آدما زمانی می فهمن که چقدر می تونستن بهتر زندگی کنن که دیگه موقع رفتنشونه. چقدر دلم می خواست دایی دوباره واسم آهنگ «شیرین شیرین» رو می زد اما حیف که سنتورش نا کوکه و انگشتاش قدرت گرفتن مضراب رو نداره...



بابک جوانمرد
۲۶ آبان ۱۳۹۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد