دیروز رفتم به دیدنشون. اینقدر از وارد شدن تو محله ای که سالای کودکیم در
اونجا گذشته هیجان زده شده بودم که تو کوچه بن بستشون ایستادم و قبل از
اینکه زنگ بزنم ، زل زدم به در خونه ای که زمان بچگیم با شور و شوق می
کوبیدم بهش و داد می زدم: ننایی، ننایی، در رو باز کن.
همه چیز همونجور بود به غیر از زنگ خونه که تازه تصویری شده بود. دایی با
باطری توی قلبش و ننایی با قند و فشار خون و ناراحتی قلبیش کنار هم و روی
تختی که تو آشپزخونه گذاشته شده زندگیشون رو می گذرونن. از چشمای درشت و
مشکی و موهای فرفری و پوست سفید دایی ممد تنها توده ای چروکیده به جا مونده
و از ننایی که به فرز بودن و کدبانویی شهره بود یه مشت استخون زیر پوستی
تیره و بیمار که حتی قدرت یه استکان شستن هم نداره. اما هنوز هر دو به شدت
با نمک و حرافند. دلم نمی اومد از پیششون تکون بخورم. اینقدر از خاطرات
گذشته و جوونیاشون واسم گفتن که مست شدم. ننایی اما اینبار، بدون ترس و
خجالت، از ظلمایی که تو زندگی بهش شده بود هم گفت و دایی رو خجالت زده کرد.
دیروز با تمام وجودم بی رحمی و کوتاهی زندگی رو لمس کردم و اینکه آدما
زمانی می فهمن که چقدر می تونستن بهتر زندگی کنن که دیگه موقع رفتنشونه.
چقدر دلم می خواست دایی دوباره واسم آهنگ «شیرین شیرین» رو می زد اما حیف
که سنتورش نا کوکه و انگشتاش قدرت گرفتن مضراب رو نداره...
بابک جوانمرد
۲۶ آبان ۱۳۹۰
|