لالا کن دختر ِ زیبای شبنم
لالا کن روی زانوی شقایق
بخواب تا رنگ ِ بی مهری نبینی
تو بیداری ِ که تلخ ِ حقایق
تو مثل ِ التماس ِ من می مونی
که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم ِ نوازشهای اون بود
که خوابم برد وکوچش رو ندیدم
حالا من موندم و یه کُنج ِ خلوت
که از سقفش غریبی چکه کرده
تلاطمهای امواج ِ جدایی
زده کاشانه مو صد تکه کرده
دلم می خواس پس ازاون خواب ِ شیرین
دیگه چشمم به د نیا وا نمی شد
میون ِ قلب ِ متروکم نشونی
از گنج ِ خاطرات پید ا نمی شد
صدام غمگینه ازبس گریه کردم
ازم هیچ اسم و هیج آوازه ای نیست
نمی پرسه کسی هی، در چه حالی ؟
خبراز آشنای تازه ای نیست
کسی تو فکر بی برگی ِ من نیست
منی که جنگلی انبوه بودم
هوای خوب ِ دریا تو نفسهام
غرور و اقتدار ِ کوه بودم
به پروانه صفتها گفته بودم
که شمعم، میل ِ خاموشی ِ من نیست
پرنده رو درختم آشیون کن
حالا وقت ِ فراموشی ِ من نیست
افشین مقدم
دیروز رفتم به دیدنشون. اینقدر از وارد شدن تو محله ای که سالای کودکیم در
اونجا گذشته هیجان زده شده بودم که تو کوچه بن بستشون ایستادم و قبل از
اینکه زنگ بزنم ، زل زدم به در خونه ای که زمان بچگیم با شور و شوق می
کوبیدم بهش و داد می زدم: ننایی، ننایی، در رو باز کن.
همه چیز همونجور بود به غیر از زنگ خونه که تازه تصویری شده بود. دایی با
باطری توی قلبش و ننایی با قند و فشار خون و ناراحتی قلبیش کنار هم و روی
تختی که تو آشپزخونه گذاشته شده زندگیشون رو می گذرونن. از چشمای درشت و
مشکی و موهای فرفری و پوست سفید دایی ممد تنها توده ای چروکیده به جا مونده
و از ننایی که به فرز بودن و کدبانویی شهره بود یه مشت استخون زیر پوستی
تیره و بیمار که حتی قدرت یه استکان شستن هم نداره. اما هنوز هر دو به شدت
با نمک و حرافند. دلم نمی اومد از پیششون تکون بخورم. اینقدر از خاطرات
گذشته و جوونیاشون واسم گفتن که مست شدم. ننایی اما اینبار، بدون ترس و
خجالت، از ظلمایی که تو زندگی بهش شده بود هم گفت و دایی رو خجالت زده کرد.
دیروز با تمام وجودم بی رحمی و کوتاهی زندگی رو لمس کردم و اینکه آدما
زمانی می فهمن که چقدر می تونستن بهتر زندگی کنن که دیگه موقع رفتنشونه.
چقدر دلم می خواست دایی دوباره واسم آهنگ «شیرین شیرین» رو می زد اما حیف
که سنتورش نا کوکه و انگشتاش قدرت گرفتن مضراب رو نداره...
بابک جوانمرد
۲۶ آبان ۱۳۹۰
|
شعری بسیار زیبا از افشین مقدم
لاف نمی زنم من، باج به تو نمی دم
شیر اگه رام شه ، تاج به تو نمی دم
باج به تو نمی دم ، که بَرده داری کنی
برهنه ای نمی خواد ، تو پرده داری کنی
اگرچه تیر ِ ناشی، خراش ِ یک ناخُنه
کوزه ای که بشکنه، آب و تلف می کنه
رو گنج ِ دسترنجم صد مار ِ خفته دارم
با هر درختم صلیب، دار ِ نهفته دارم
برای کشتی ِ من ، تو نا خدا نیستی
بُت بودی و شکستی، دیدم خدا نیستی
برابری نمی خوای ، برادری نمی خوام
باج به تو نمی دم به جنگ ِ با تو می یام